محل تبلیغات شما

ساعت ده و نیم شب بود،غلغله بود شهر ولی.باور نمیکردی همون شهری باشه که هفت غروب،می شد شهر ارواح.تاحالا این روی شهرُ ندیده بودیم.از ترس حاجیزاده و خابگاه و ننه باباهامون،چه چیزایی که بود همیشه و دیگه بعد از اون چارسال تو هیچجایی از عمرمون نبود و مایِ غافل خودمونُ محروم کرده بودیم ازش.
.
ظهری تو راه بازارروز بهش گفتم دنیا خیلی کوچیکه.گفتم دیشب لب آب خیلی اتفاقی یکی از همکارامُ دیدم.پاییز جفتمون تو اون موسسه منحوس کنکور بودیم.با مدیر بیشعورمون نساخت اومد بیرون.منم پشت بندش تسویه کردم و با هرزوری که بود،زدم بیرون.بهم گفت تو یه آموزشگاه زبان کار میکنه که اتفاقا در به در نیرو ان.گفتم گوشیمُ اول زمستون زدن،شایدم آخر پاییز.
شماره شو داد بهم گفت بیا آموزشگامون حتما.میگم که،دنیا خیلی کوچیکه.اینهمه سفرمون عقب افتاد،که بالاخره ساعت ده و نیم شب جلوی فلافلی لب دریا ببینیم همدیگه رو،اونم تازه تو آموزشگاه زبان باشه!
اینارو که گفتم،گفت عه!
داداش من معلم دین و زندگی کنکوره!
جمله ش تموم نشده بود که حس کردم ایمان آبرد،که دنیا کوچیکه.
.
یکم که فکر کرد،گفت آره.چقدر کوچیکه! من و شما،که از دیروز توی یه خونه بودیم و هیچچی از همدیگه نمیدونستیم،حتا از یه کتری توی آشپزخونه آبجوش برداشته بودیم،خوراکیهامون توی یه یخچال بود و همدیگه رو نمیشناختیم،حالا داریم دوتایی میریم بازار سوغاتی بخریم.
از دلم گذشت که بگم بیست سی سالم تو یه شهر زندگی کردیم،اونوخ سیصد کیلومتر بیرون شهرمون باس همو میدیدیم.
.
گفت راستی انگشترت خیلی قشنگه.
گفتم قابلی نداره،از مشهد خریدم.کار دسته نقره ش.شرف الشمسه.
گفت دخترای امروزی ندیدم ازینجور چیزا دستشون کنن.
جاده خاکی اسمال تاک»مون افتاد تو بازار فرش و روح جفتمون که به فرش دستباف یه گره ی سفت و موکم خورده بود.گفتم من سی چهل سالی تو صف موندم،تا برسم دیر شد.
.
داشت دیر می شد.منتهی الیه رد شدنمون از همدیگه،محو شد تو شیشه پنجره اتوبوس.شاید دیگه رد نشیم از هم.ولی دنیا هنوزم کوچیکه و هرلحظه هشت میلیارد آدم دارن از همدیگه رد میشن.
.
چن سال پیش که کفرم درومده بود گفتم:
به شهردار بگو فکری به حال این شهر طلسم شده اش بکند،
این تهران نفرین شده،
نه آنقدر بزرگ است که مطمئن باشم دیگر هرگز تو را نخواهم دید،
نه آنقدر کوچیک،
که شاید روزی دوباره در ازدحام پیاده رو،
پایت به پشت پاشنه ی کفش من،
گیر کند.»
.
۲۲مرداد۹۸
سپیده

آی سی یو-روز دهم-خاله منیژ

که می داند بار آخر است؟ ۱۶آذر۹۸

کافه نادری-کافه شماره 4

تو ,یه ,گفتم ,کوچیکه ,خیلی ,شهر ,خیلی کوچیکه ,ساعت ده ,آموزشگاه زبان ,توی یه ,بود گفتم

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

seealisotask گنج یاب آسمان آبی gadfupadi drivamnodand unisadty راهنمایی و آموزش lacomroocon کتابخانه عمومی آیت الله هاشمی قمبوان Michael's memory