محل تبلیغات شما

گاه نوشت



.
از آسانسور میترسم.دست خودم نیس،توش که میرم نفسم بند میاد.اصلا صب که با سه تا مرد ده طبقه آسانسورُ اومدم بالا،باید طبقه چارم منم پیاده میشدم!قبلنا از پله میرفتم.الان دیگه زانوآم نمیاد.رو پله م نفسم میگیره.چندسالیه کابوسمه.سوارمیشم،دکمه شو میزنم،میره بالا.هی میره.باینمیسته منتها.هرچی دکمه هاشُ میزنم باینمیسته.نفسم میگیره.انقد نفسم بندمیاد که بیدارمیشم نصف شبی.دوباره که خوابم میبره،هنوز تو آسانسورم.ایندفه کوچیکتره.هرچی میره بالا نمیرسیم.باز نفسم بند میاد.فک میکنم دارم میمیرم.
فَکم که صدا میداد،دکتر دستاشُ کرد تو گوشام و گف خواب شبت خوب نیس!یه دگزا بهم زد.دوسه شبی راحت خوابیدم.بعد،دوباره کابوس آسانسورا شرو شد‌.همه آدما یه کابوس دارن.بعضیا بیشتر.بعضیا تو خواب میان سراغ آدم،بعضیا تو بیداری.وقتیکه هم صب جزو عمر آدمه،هم شب،پس خوابم باید جزو زندگی حساب کرد.هرچی که تو خواب میبینیمُ.کابوسارو حتا.اصلا آدم تا کابوس نداشته باشه،خوشیاشُ حالیش نمیشه که.
.
من درازکشیدم عقب.نصفیم بیداره نصفیم گیرافتاده تو آسانسور.خواهرم پشت فرمون داره حرص سهم الارث همه ییکه شوهرشون مرده رو میخوره.نفقه رو پشت چراغ حساب میکنه.نصف شبی مامانم بنای درددل گذاشته.از زنعموم میگه،تموم میشه میرسن به عمم،بعد عموآم.غیبت برکت داره.فامیل شوهر اونم.اونم نصف شبی،پشت چراغ.
.
مامانی گف امیرُ داشتم.سنگ کلیه داشت،بردمش هزارتختخوابی.داده بودنش بغلم.گفتن با آسانسور برو.گف آسانسور یهویی ت خورد.دلم ریخت.راست میگف،واقعا دلش ریخته بود.گف تاصوب نخوابیدم از درد.فککردم دارم میمیرم.صب که شد بابام اومد دم در،بردنم بیمارستان.گف دختر بود.شیش ماهه.دیروز که دلش تو آسانسور هری ریخته بود،یکی از دوتا جونش مرده بود.خیلیه ها،تو تنت یه آدم زنده داشته باشی!ازون خیلیتر،ریختن دله.بعدازون،خدا خالمُ بهش میده.دختر اول.حالا کلی گذشته.شاید شص سال،شاید بیشتر.گف با امروز شد ده روز که بیمارستانه.بعد یهو سرخ شد.گفتم غصه نخور.خودت میگی همینجوریه.یه روز آدم خوشه،یه روز غم داره،یه روز نزدیکه،یه روز صاحب میشه،یه روز ازدست میده.غصه نخور!خودمم میدونم دارم دروغ میگم.این ده روز،پوستمونُ حسابی ضخیم کرده دلمونُ نازک.مگ میشه غصه نخورد.اصن یه باتلاقه دنیا که تهش غمُ بدبختیه،اگه غفلت کنی یهویی میکشتت پایین.راستکی میمیری اونوخ.حالمون خوب نیس.نه اون،نه من،نه هیشکس دیگه.ده روزه که داریم یه کابوس مشترکُ باهمدیگه میبینیم.دوس ندارم این روزا زیاد طول بکشن.باید بریم جلوتر.یه ماه،یه سال،نمیدونم.انقدر بریم جلو،که آروم شیم.خیالمون راحت شه دیگه کابوسی نیست.
۳۱.۴.۹۸

منصفانه نیست. منصفانه نیست که هنوز هم بچه های معصوم و بی گناه را مجبور کنند که بایستند پای تخته ی کلاس و فعل های ماضی را از بر باشند.
ماضی نقلی را، ماضی بعید را، ماضی ساده را.
از صرف افعال ماضی هیچ خوشم نمی آمد. هنوز هم نمی آید. خودت بهتر از من می دانی.
شانزده آذر است. روز دانشجوست. آذر لعنتی، آذر منحوس. گفتم شاید آخرین روزدانشجوی عمرم باشد. چه می داند آدم. خبر ندارد از آینده. اینکه فعل مضارع آدمیزاد می افتد ته چاه گذشته و چندوقت بعدتر که صرفش می کنی، دیگر ساده و نقلی و بعید بودنش چه فرقی باهم دارد؟!
از دانشگاه می زنم بیرون. دلم هوس آش رشته کرده. از همان آش هایی که هیچ وقت باهم نخوردیم. البته بهتر هم شد. فکر کن هربار که می آمدم اینجا آش بخورم، می خواستم یادت بیفتم. هوا را دیدی امروز؟ از صبح نفس تنگه ام شدیدتر از همیشه است. بگویم هوایی ام می کنی نمی خندی؟! هرسال پاییز همین اوضاع است. آذر که می شود دیگر بدتر.
هوا را می گفتم، از تمام آن صفت هایی که آن ده دوازده سال پشت نیمکت های مدرسه نشاندنمان و با زور به خورد مغزمان دادند،
هیچ چیز به درد بخوری به ذهنم نمی رسد. ولش کن. صفت ها را بی خیال. صفت مال از ما بهتران است. مال آن قدبلند مو مشکی کنارت است. بیشترین چیزی که به من رسید، یک ضمیر دوم شخص غایب بود. هوا را می گفتم، آن روز را یادت هست که دیر رسیدی و دور دهانت نارنجی بود؟
یک دستمال کاغذی از جیب مانتویم درآوردم و دور دهانت را پاک کردم. یادت هست دستمال را نشانت دادم که خجالت بکشی؟
آفرین. همان رنگی. همه جای تهران همان رنگی ست. رنگ روغن است انگار. نارنجی پررنگ، نارنجی کمرنگ، زرد و طلایی و .
لعنتی پاییز است دیگر. نفرین هزار دست یخ کرده ی بی جیب مانده پشت سرش.
باران هم می بارد. به اندازه. طوری که انگار یک نفر از آن بالا با قطره چکان می فرستدش پایین. طوریست که از کنار نیمکتمان که رد می شوم، انقدر خیس است که نمی شود رویش نشست. چه می دانستم آن نشستن، نشستن آخر است. چه می دانستم آن نیمکت، نیمکت آخر است.
آدم ها چه می دانند که نیمکت ها از آخرین دیدارها، چه زجری می کشند‌. نیمکت ها می دانند بار آخر است نه؟!
خیلی چیزها در زندگی بار آخرند، بدون اینکه آدم بداند. مثل آن شب که دایی امیر بغلم کرد و دم در خانه شان خداحافظی کردیم و هفته ی بعدش فهمیدم که بار آخر بود.
مثل آن روز که از صبح تا غروب با سولماز توی خیابانها چرخیدیم و از خنده دلمان درد گرفت و چندماه بعدترش، فهمیدم که بار آخر بود.
یا آن روز که عصبانی شدی و گفتی:دفعه دیگه هواشناسی رو چک کن که بارون نباشه!» چه می دانستیم دفعه ی دیگری درکار نبود.
راستی، شنیده ام عینکی شدی؟! می گویند دو نفر که خیلی باهم باشند شبیه هم می شوند. راست می گویندها! انقدر کنارم نگهت داشتم تا شدی شبیه خودم. نمره عینکت چند است؟ خدا کند بالا نباشد. آخر سخت است. فکر کن صبح که بیدار می شوی تا پیدایش نکرده ای نمی توانی چیزی ببینی. آن قدبلند مو مشکی کنارت را‌.
بگذریم. این چیزها خیلی مهم نیست. راستی، تو هم دانشجو بودی امروز؟! درس تو هم باید تمام شده باشد دیگر.
لپتاپ توی کوله ام انقدر سنگین است که انگار یک نفر از پشت گردنم گرفته و می کشدم عقب‌. انقدر عقب که گذشته ساده و ماضی بعید و ماضی استمراری را نمی شود تشخیص داد. حساب که می کنم هشت سال از آن آخرین آذر می گذرد، یازده سال از آن اولین آذر می گذرد، زندگی وقتی گذشت، گذشت. دیروز می نشینده کنار پریروز و پریروز هم می نشیند کنار عصر حجر. همه شان آخر سر جمع می شوند روی سر ماضی بعید. یادت هست می گفتم غصه ادبیات را نخور؟ می دانستم که مزخرفاتش هیچ کجای زندگی به کار آدمیزاد نمی آید. ته تهش، چار خط شعر عاشقانه بلد باشی و در دل هر قدبلند مشکی که سر راهت می آید مثل قند آبشان کنی. می رسم جلوی در بازارچه. دلم هوس آش رشته دارد. می روم انتهای بازارچه. زن، یک کاسه آش برایم می ریزد و می گذارد روی میز.
یک نفر با قطره چکان از آن بالا چند قطره آب مقطر می چکاند توی کاسه ام. همش می زنم. پیازداغهایش می پیچند لای سبزی نعنا و هم می خورند لای سفیدی کشکش. هنوز عاشق ترکیب کردن رنگهام. قاشق اول را که می گذارم در دهانم، داغیش زبانم را می سوزاند. عاشقی از سرم می پرد. جوری که تا قاشق آخر، چیزی از طعمش نمی فهمم. یک دستمال کاغذی گذاشته توی سینی. دور دهانم را پاک می کنم. دستمال را باز می کنم. سبز است. سبز کمرنگ.سبز پررنگ.رنگ روغن است. هزارمین دستمال آشی شده ی اینجاست. شایدهم ده هزارمینش. یا صدهزارمین. ولش کن. مهم نیست. آدم خودش مهمتر است.
چه می دانم. شاید آخرین روز دانشجوی زندگی ام باشد. شاید اصلا آخرین آش زندگی ام باشد.
خیلی چیزها در زندگی بار آخرند، بدون اینکه آدم بداند.
۱۶.۹.۹۸


ساعت یکُ پنجا دیقه،تاریخ امروزُ که روی فاکتور دیدم،یادم افتاد که چنروز از تولدت گذشته.نشونه خوبیه،انگار داره همه چی عادی میشه.کمتر یادت میفتم.امروز سیزدهمه.ازون سیزدهای نحس خارجی که از صوبش دلم شور میزنه تا بوق سگ.میگن سن آدم بالاترکه میره،خرافاتی ترم میشه.ولی میدونی،زندگی آدما چنسال اولش قشنگه.بعداز یمدت همه چی عادی میشه.قیافه آ تکراری میشن.صداها تکراریه،رنگ لباسا تکراریه،عطرا تکراری ان،آدما تکراری ان،خیابونا تکراریه.حتی دستفروشای توی مترو ام تکراری میشن.اما بین همه این تکراری شدنا،هیچی خطرناکتر از اسمای تکراری نیس!
اینروزا،باندازه همه وقتاییکه صدات نکرده بودم،اسمت باصدای من میپیچه تو سرم.دادمیزنم سرت،میگم بشین!یا میکوبم روی میزُ صدات میکنم که انقد حرف نزن!دست خودم نیست.چنروز پیش یکی از بچه ها بهم گفت قرصای اعصابتونُ عوض کنید.
.
از در چارمین کافه خیابون جمهوری که رفتم داخل،درست توی آکس ورودی،میز صدُبیست،فقط یک دونه صندلی داشت!زیرلب لعنتی که به تمام کافه آی تهران فرستاده بودم که میز تکنفره ندارنُ پس گرفتم. 
دلم خوش بود که اولینباره پامُ اینجا میذارم،بیخبر ازینکه خودم تکراریترین موجودیَم که توی این صدسال این میزُصندلیا به خودشون دیده ن. 
پشت سرم درست توی عقب رفتگی سالن،یه میز بزرگ بود.دور تا دورش پنجره های صدساله رو قاب گرفته بودن با پرده های مخمل قرمز.میشد همونجا تو یکی-مونده-به-آخرین جمعه شهریور،زیر اون آفتاب روبروی درختای نیمه عریون باغ پشتی،کنار گلدونای بنفش حسن یوسف،یه نقطه گذاشت آخر همه چی و مُرد!
فشار آوردم به حافظم،که توی کدوم صفحه از خزعولاتش ازین میز حرفی زده باشه.حساب که کردم،اگه صدسال پیش بوقوع پیوسته بودم،احتمال اینکه امروز صادق رو ببینم روی یکی از صندلیای اون میز،از احتمال دیدن دوباره تو توی این خرابشده،بیشتر بود.احتمالاتُ ولش کن.جون کندیم تا بگذره اونروزا که باس حساب کتاب میکردیم که اگه دوتا تاسُ چارتا تاسُبیخیال!
گفتم که چایم کمرنگ باشه.تیکه دارچینُ داغ داغ انداختم توی لیوان.با نبات.نصفه لیمو رم چدم توش.لعنتی بعد مدتها،یه طعم جدید غسل داد گلومُ.ترکیب نبات زعفرونیُ لیموی تازه و دارچین.البته بازم شک داشتم که جدید باشه،شاید اینیکیَم تکراری بودُ این وسط از حافظه من پاک شده بود.
.
هوا سرد شده.باد میاد.انقد وحشیانه که یکی از تابلوهای پیزوریپایاننامه»پیاده رو رُ کندُ پرت کرد وسط انقلاب.دلم خنک شد.اونطرف چنتا خانوم با چادرچاقچور یه پلاکارد سه متری زرداعتراض» گرفتن دستشون.باد میادُ میپیچه لای هزارمین اعتراضی که این میدون بخودش دیده.
۲۲.۶.۹۸


ساعت ده و نیم شب بود،غلغله بود شهر ولی.باور نمیکردی همون شهری باشه که هفت غروب،می شد شهر ارواح.تاحالا این روی شهرُ ندیده بودیم.از ترس حاجیزاده و خابگاه و ننه باباهامون،چه چیزایی که بود همیشه و دیگه بعد از اون چارسال تو هیچجایی از عمرمون نبود و مایِ غافل خودمونُ محروم کرده بودیم ازش.
.
ظهری تو راه بازارروز بهش گفتم دنیا خیلی کوچیکه.گفتم دیشب لب آب خیلی اتفاقی یکی از همکارامُ دیدم.پاییز جفتمون تو اون موسسه منحوس کنکور بودیم.با مدیر بیشعورمون نساخت اومد بیرون.منم پشت بندش تسویه کردم و با هرزوری که بود،زدم بیرون.بهم گفت تو یه آموزشگاه زبان کار میکنه که اتفاقا در به در نیرو ان.گفتم گوشیمُ اول زمستون زدن،شایدم آخر پاییز.
شماره شو داد بهم گفت بیا آموزشگامون حتما.میگم که،دنیا خیلی کوچیکه.اینهمه سفرمون عقب افتاد،که بالاخره ساعت ده و نیم شب جلوی فلافلی لب دریا ببینیم همدیگه رو،اونم تازه تو آموزشگاه زبان باشه!
اینارو که گفتم،گفت عه!
داداش من معلم دین و زندگی کنکوره!
جمله ش تموم نشده بود که حس کردم ایمان آبرد،که دنیا کوچیکه.
.
یکم که فکر کرد،گفت آره.چقدر کوچیکه! من و شما،که از دیروز توی یه خونه بودیم و هیچچی از همدیگه نمیدونستیم،حتا از یه کتری توی آشپزخونه آبجوش برداشته بودیم،خوراکیهامون توی یه یخچال بود و همدیگه رو نمیشناختیم،حالا داریم دوتایی میریم بازار سوغاتی بخریم.
از دلم گذشت که بگم بیست سی سالم تو یه شهر زندگی کردیم،اونوخ سیصد کیلومتر بیرون شهرمون باس همو میدیدیم.
.
گفت راستی انگشترت خیلی قشنگه.
گفتم قابلی نداره،از مشهد خریدم.کار دسته نقره ش.شرف الشمسه.
گفت دخترای امروزی ندیدم ازینجور چیزا دستشون کنن.
جاده خاکی اسمال تاک»مون افتاد تو بازار فرش و روح جفتمون که به فرش دستباف یه گره ی سفت و موکم خورده بود.گفتم من سی چهل سالی تو صف موندم،تا برسم دیر شد.
.
داشت دیر می شد.منتهی الیه رد شدنمون از همدیگه،محو شد تو شیشه پنجره اتوبوس.شاید دیگه رد نشیم از هم.ولی دنیا هنوزم کوچیکه و هرلحظه هشت میلیارد آدم دارن از همدیگه رد میشن.
.
چن سال پیش که کفرم درومده بود گفتم:
به شهردار بگو فکری به حال این شهر طلسم شده اش بکند،
این تهران نفرین شده،
نه آنقدر بزرگ است که مطمئن باشم دیگر هرگز تو را نخواهم دید،
نه آنقدر کوچیک،
که شاید روزی دوباره در ازدحام پیاده رو،
پایت به پشت پاشنه ی کفش من،
گیر کند.»
.
۲۲مرداد۹۸
سپیده


دختر زیباروی من،
سلام.
حالا که دارم برایت یادداشتی می گذارم،ساعت یک نصف شب است و من در تخت خواب اتاق مجردی ام دراز کشیده ام و تصمیم گرفته ام هرازگاهی، یادداشتی برایت بگذارم، بعدتر، وقتی که به دنیای ما آدمها آمدی و به مقدار کافی بزرگ شده بودی، می توانیم بیشتر دررابطه اشان صحبت کنیم.
یادداشت-بی پرده-شماره یک
نمی دانم اسمش را قانون بگذارم یا نه. دوست ندارم مادر سختگیر و قانون گذاری برای شما به نظر برسم. اما واقعیت این است، کافی است تا از چیزی خوشت بیاید‌، برای به دست آوردنش باید چشمهایت را چیزهای بسیارزیادی ببندی. مادرت عاشق صحنه بود. آدم وقتی عاشق می شود ترس به جانش میافتد. این ترس با ترسهای دیگری که تجربه می کنی کمی فرق می کند. مثل ترس از تاریکی نیست، یا ترس از سوسک و مارمولک و عنکبوتهای بزرگ‌. کمی داستان فرق می کند.
رفتم، یکروز قبل ازینکه بیشتر دیر بشود، جمع کردم و پایم را برای اولین بار گذاشتم توی یک پلاتو. -احتمالن بعد از داشتن تو- ، لذت بخش ترین لحظات عمرم را در پلاتویی در خیابان هفت تیر تهران گذرانده ام‌. در آن ساعتها، گذر عمر احساس نمیشد. هرگز تااینحد از احساسات لذتبخش را نسبت به همکلاسیهایم تجربه نکرده بودم. مثل یک خواب بسیار خوشایند.
حتی، نزدیک بود دل من هم برای دلی که در آن پلاتو لرزیده بود،بلرزد. یک لحظه برای بسته شدن نطفه عشق کفایت می کند. اگر تصمیم به عاشق شدن نداری، باید حسابی مراقب لحظه هایت باشی.لحظه هایت،نگاه هایت،گوشهایت،.
یک روز، نمی دانم چه شد، از دستم در رفت یا آن ترس لعنتی دوباره به سراغم آمد.
استاد آن روز، با بدترین لحن ممکن با من برخورد کرد. دلم شکست. به خانه برگشتم و دیگر پایم را درآن ساختمان نگذاشتم. تمام شد‌. در جای بدی تمام شد. در لحظه بدی تمام شد. هرگز نمیگویم که کمترین تقصیری از جانب من صورت گرفته بود، حالا که ماهها می گذرد، به آن روز که فکر میکنم به نظرم می رسد لحنش آنقدرها هم بد نبود.
مادرت عادت بدی دارد. امیدوارم این عادت را تو از او به ارث نبرده باشی. او میتواند در یک لحظه، همه چیز را رها کند. شاید اصلا روزی تو را هم رها کرد.
راحت دست بر می دارد. دلایل منطقی چندان چشم گیری هم دراینگونه موقع از او نخواهی شنید. دست برداشتن یکجور مرض است. مادرت تو را دوست دارد و امیدوار است تو آدم راحت دست برداری نباشی. امشب حسابی دلم برای آن پلاتو تنگ شده بود و شاید چند لحظه، احساس پشیمانی نزدیک بود مرا دق بدهد. احساس کردم لازم است یادداشتی از این روزها برایت بگذارم، که چیزهایی را که دوست داری،راحت رها نکنی.
بیش از هرچیز،دوستت دارم.
زن پیش از تو
تیر۹۸


زن ها عاشق که می شن، شناسنامه شون شروع میکنه به آب رفتن.انقدر آب میره که دیگه حرف زدن رو هم از یاد می برن.
میتونن ساعتها خیره بشینن رو به روی دیوار و زور بزنن که چندتا جمله بگن، اما نمیتونن. چون حرف زدن یادشون نمیاد.نهایتش، چندتا اسم تو خاطرشون مونده باشه.
زن ها، اینجور موقعا حسابی مستاصل می شن. دوست دارن برن دکتر. حاضرن همه النگوهای طلاشون رو با زور و جوراب پارازین از مچ دستشون بکشن بیرون، بریزن لای دستمال و ببرن بدن به یه جراح قلب. ازش بخوان دست بندازه تو سینه شون و هرچی که هست، بکشه بیرون و حسابی جاش رو بخیه بزنه که دیگه هیچ چیزی نتونه تو قلبشون نفوذ کنه.
زنها، عاشق که میشن، بچه می شن. یه روز قیچی رو برمیدارن و میفتن به جون موهاشون.انقدر کوتاهش می کنن، که خیالشون راحت شه دیگه جای خالی دستی روی موهاشون، آزارشون نمی ده.
زنها، اگه به جایی گیر کنن، زود نخ کش می شن.اینجور وقتا،مچاله میشینن جولوی کمد لباساشون. هرچی لباس قشنگه، هرچی پارچه ی نرمه، هرچی پیرهن خوشرنگه، جمع می کنن توی یه کیسه ی بزرگ. میبخشنش به اولین خیریه ای که سرراهشونه، که فقط سبک بشن.
زنها، اگه جرقه ای به چشمشون بزنه، آتیش میفته تو وجودشون. حسود میشن. بی رحم میشن. میفتن به جون همه یادگاریای زندگیشون.هرچی دفتر خاطراته، هرچی گل سر مروارید داره، هرچی لاک رنگ و وارنگه، هرچی گل خشک کرده ست، هرچی صدف جمع کرده از ساحله، هرچی شیشه ی خالی شده ی عطره، میریزن تو یه کیسه ی سیاه و میزارن پشت در.اینجوروقتا، زنها به هوا هم حسادت می کنن. به آفتاب، به آسمون، به آسفالت، به آسانسور، به خدا.
زنها، عاشق که میشن، سنگین میشن. دلشون کوچیک میشه. شناسنامه شون آب میره. حافظه شون کم میشه‌. موهاشون کوتاه میشه. چشماشون ضعیف میشه. گوشاشون سنگین میشه.دست خودشون نیست. گیر که می کنن، اگه هنوز زن باشن، بدجوری روحشون نخکِش میشه.

ندیدین ی عاشقُ؟!

.

۳جولای۹۷

سپیده


آخرین جستجو ها

evflagunol کلینیک پوست ، کاشت مو و زیبایی حکیمیان در تبریز نوشتن طرح توجیهی,تاسیس کارگاه,وام اشتغالزایی,راه اندازی مشاغل جدید امام زاده سید محمد بن علی الهادی علیه السلام webdotira آموزش رانندگی فوق حرفه ای وفوق تخصصی بین المللی مهندس رامتین کریمی با بیش از 25 سال سابقه درخشان 09120259536 Michael's info Dennis's receptions وێمانە سایت مالکان زمین های امامزاده قاسم-نیاوران خیابان بوکان